باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 15

33 دیروز جمعه ۲۳ اردیبشت ۴۰ روزه شدی. مبارکه عزیزم.     من و بابا خودمون دو تایی بردیمت حموم. خیلی دختر خوبی بودی. فقط موقع شستن صورتت یه کوچولو گریه کردی. بعد از شستن بابا سشوار گرفت روت و من لباس تنت کردم. غروب برات تو یه رستوران مهمونی گرفتیم خوشگلم. بعدش با مهمونا اومدیم خونه. تو رستوران خیلی آروم بودی. اما وقتی اومدیم خونه تا ۲ شب گریه کردی. نمیدونم چت بود. هم گرمت بود هم گرسنه بودی و هم دل درد داشتی به گمانم. آخرش با کمی شیر خشک خوردن و کار کردن شکمت خوب شدی و خوابیدی. شاید هم از مهمونی و شلوغی کلافه بودی. نمیدونم فدات شم.   قربون خنده های قشنگت عزیزم! دختر معصومم... ...
24 ارديبهشت 1390

پست 14

٣٢ سلام خانوم کوچولو! الان بعد از کلی شلوغ بازی خوابوندمت. نمیدونستم چته! همش گریه میکردی. اخرش وقتی شیرو پس زدی و دیدم دل درد هم نداری فهمیدم که میخوای بخوابی! خسته نباشم. گذاشتمت تو ساکت و خوابیدی. امروز کلی برات الکی رقصیدم! با آهنگ خانومم تویی! بارونم تویی! تو هم ذوق میکردی و میخندیدی.   امروز سالگرد عقد مامان و باباس عزیزم. ششمین سال! اولین سالیه که تو با مایی. پارسال حتی تو دلم هم نبودی کوچولوی من!   ...
22 ارديبهشت 1390

پست 13

٣٠ سلام " خرگوش "!   این اسمیه که بابات روت گذاشته. اولین صبحی که من و تو با هم تو بیمارستان بودیم و نزدیک ترخیص بود بابایی بهم اس ام اس داد و احوال من و تو رو پرسید. گفت خرگوش بابا چطوره؟ بعدا شدی " هردوش "! حالا هم شدی " مدوش "! بابایی میگه مدوش یعنی خرگوش بسیار شیر خوار!   گل قشنگم... الان سرت رو شونه هامه! از صبح دل درد داشتی. نمدونم چرا با خوردن شیرم اینقدر دل درد میگیری. یکی دو ساعت پیش گذاشتمت تو ساک حملت که برم دستشویی. تا رفتم صدای گریه تو شنیدم. با عجله دستامو شستم و اومدم سراغت. کلی ترسیده بودی. چشمای بادومیت پر از اشک بود و وحشتناک گریه میکردی. خیلی دلم برات سوخت. کلی بغلت کردم و باهات حرف زدم تا آروم شدی....
6 ارديبهشت 1390
1